- موضوع خبر : اخبار اجتماعی
- شناسه خبر: 18308
محمود بدیه.
برای پورفسورایرج نبی پور و دغدغه هایش
وقتی سر و صدای گردشگران، لب آب به گوش نمیرسد، دلیلی ندارد که همه جا خاموش شده است و از حرکت ایستاده .
آنورخیابان، صدای اذان از بلندگوی تکیه ی جلو پایگاه مقاومت به گوش میرسید.
این طرف ،چند خانواده، ساکت و بی صدا ، روی سکوی سیمانی لب آب ، کناروسائل و لباس شناگرها نشسته بودند.چند نفر هم ، چند پله پائین تر… در تاریکی دیده نمیشدند.
به نظر می رسید که زن و مردهای لب آب ، همگی غریبه باشند، چون که همگی داشتند دریا را تماشا میکردند.
قبل از غروب ، زمانی که جزر دریا پس رفته بود ،گردشگران علی رغم ممنوعیت شنا، توی ساحل ولو شدند.بچه ها زیر نور رخشان خورشید ، بدو از دست مادرها فرار میکردند و میزدند به آب.بعضی از کودکان روی ماسه ها غلت میخورند و بعد مادرها مجبور میشدند در آب زانو بزنند و آن ها را بشویند. اما تاریکی زود از راه رسید و مد دریا بالا آمد و گردشگران را برگرداند سرجای اولشان.
روی سکو، گردشگران ساکت بودند . تنها گاهی صدای پارس سگی به گوش میرسید که صاحبش سعی داشت اورا آرام کند.معلوم نبود توله از سکوت گردشگران در تاریکی ترسیده یا از نگاه خیره ی آن ها به دریا هراس زده شده.
چشم های براق توله به همراهش در تاریکی برق میزد . سگ چند بارخواست دهانش را به لب های پسرک نزدیک کند، صاحبش او را نوازش داد. میدید که او لبه ی پرتگاه ایستاده و با نگاهش به آب ،خود را بیشتر در تاریکی دریا فرو میبرد.
آنور خیابان، لامپ ها روشن بود ، ولی این طرف، لب آب ،نه روشنی ماه و نه برق ستاره، فقط گاهی نور ماشینی از دور روی موجک ها برق میانداخت و خاموش میشد.
ما سه نفر لخت و تاریک توی آب بودیم . لباس هایمان قبل از که لب ساحل شلوغ شود و گردشگران برگردند روی سکو ،بیرون آورده بودیم و داشتیم در دریا شنا میبریدیم .
لب دریا شلوغ بود.ما طول نوار ساحلی را به مسافت دو کیلومتر با سرعت طی کردیم و پشت سر یکی از شناگرها که تاریکی را میبرید و از ما جلو زده بود برگشتیم.خیال داشتیم به ساحل برگردیم، دیدیم خانواده ها هنوز درتاریکی لب آب وول میخورند.به همین خاطر ،نرسیده به ساحل ،دوباره برگشتیم و به عمق دریا زدیم.عمق آب ،بی صدا ، تاریک و ناپیدا بود و مثل گردشگران روی سکوی لب آب ، لب نمیزد و تکان نمیخورد.
دو نفراز ما ،بعد از شنا بریدن، پاک انرژی مان را از دست داده بودیم.یکی از شناگرها تازه نفس اش باز شده بود.مثل غواص های صید مروارید در عهد ماضی، در آب غوص میزد. مشتی شن کف دریا را با خود بالا میآورد و به ما نشان میداد. شن و گوش ماهی های کف دستش به رنگ طلایی بود. ما فقط میخندیدیم. و او دوباره نفس عمیقی میکشید و مثل یک غواص واقعی به قعر آب فرو میرفت.نه مثل یک جرم سنگین و تاریک که در آب فرو میرود، بلکه شبیه دلفین ها ،عمق آب را میکاوید.ما خنده مان گرفته بود که چرا این طور به اعماق میرود.این کار، کار غواصان حرفه ای صید مروارید است و بخاطر به چنگ کشیدن مشتی پوسته ی گوش ماهی زیر آب نمیروند.
وقتی آخرین بار غواص زیر آب رفت .بالا نیامد.هردوی ما نگران شدیم.دکتر فین پایش بود و میتوانست با سرعت برود و کف دریا را دست بکشد.اما قطعا چشم هایش اعماق را نمیدید. ندانستیم چقدرغواص زیر آب ماند.،خیلی از زمان های قبل بیشتر زیر آب ماند. ما نگران شدیم.از آب که بالا آمد و ما را دید که به جای خنده نگران هستیم، خندید و :گفت:باور کنید، من چیز مهمی ندارم…فقط چند ثانیه ، به اندازه جرقه ای ،چشمم زیر آْب روشن میشود… سایه ی چیزها از اون زیر روی آب نمیلغزید؟
دست اش به علامت فازمتر به طرف مان دراز کرد: ببینید… به برق گرفتگی اش در تماس با صدف اشاره کرد .به برجستگی عضلات سینه اش دست کشید که اگرچیزی در آن ذخیره نشده بود ، قلب و گوش هایش آن پائین، در عمق آب میترکید. ما این بار نخندیدیم. حقیقتا انرژی غواص بی پایان بود. اگر دکتر اورا از غوص زدن زیر آب منصرف نمیکرد و ما همین طور میخندیدیم و میایستادیم به تماشا، او همین جور ادامه میداد و کف دریا را بقول خودش برق میانداخت و جارو میکشید و تا مرواریدی را از صدفی بیرون نمیکشید، دست بردار نبود.
چقدرطول کشید که بازی او در آب تمام شد و به ما پیوست…؟
حالا نگاه هر سه نفر ما به آسمان بود و لب از لب نمیگشودیم.بعضی وقت ها تلائلو نوری از نزدیک ، برلب موجک ها میلغزید و بسامد آن تا کرانه های دور میرسید.تا ما برمیگشتیم نور را شبیه کلام در ذهن مرور کنیم و به زبان بیاوریم، زود، در خیالمان گم میشد.انگارآن جا ،خیال ، از ابراز بیان و گفت وگو قاصر و فقط قادر بود به توصیف اشیائ بپردازد.
بلاخره غواص از پشت خوابیدن روی آب و دست وپا نزدن خسته شد. غلتی زد و دوباره زبان باز کرد و گفت:وقتی جلوتر از شما به ساحل رسیدم ، گردشگرای لب آب ،چنان به دریا زل زده بودن، انگار یکی در آب غرق شده باشه.
دکتر به طرفش غلت زد و گفت :حتما روی آب خوابیده بودی و شنا نمیزدی،فکر کرده بودن غرق شدی.
……… بلاخره به طرف ما که شنا بریدی و برگشتی، واقعا متوجه شدن غرق نشده ای…؟
– برقکار گفت: پشت سرم اصلا نگاه نکردم…
موجک ها نرم و غلتان ووژ ،وووژ،ووووژ، عضلات سفت سینه و بازو و ران ها را نوازش میدادند.در این حالت نرم و نوازشگر، کسی نمیدانست چقدر زمان گذشته است و هر یک از ما غیر از مالش وسوسه گر موج به بدن هایمان ، به چه چیزی گوش میدادیم..
حتما هریکی از ما جداگانه ،به غیر از صدای امواج ،به چیزی یا کسان دیگری فکر میکردیم .
یکی در تاریکی، در حین تجدید قوا، حتما به بیمارانش فکر میکرد، که طبق عادت روزانه، صبح زود از خواب بیدارمیشود.به حمام میرود .در حین اصلاح صورت، نگاهی به نقش زیبای روی کاسه ریش تراش میاندازد. داخل کاسه را میبیند که به جز فرچه ، مویی زیر کف های تمیز صابون پیدا نیست. بعد، صبحانه خورده، نخورده لباس میپوشد و تندی روانه مطب میشود. شاید با چشم غیر مسلح نشود به اندازه مویی به داخل کاسه تاریک سر آدم ها نفوذ کرد و آشفتگی بیمار را فهمید .اما میشود اضطراب و بغض توی گلو ، که ارتباطی مستقیم به غمباد بیماران ندارد درک کرد .اما دکتربطور قطع یقین دارد، زندگی کنار دریا و مصرف ماهی تازه ،کمبود ید که باعث بروز غمباد در زنان بیمارنش شده برطرف میکند. ولی این روزها او نگران شده. انگار چراغ خاموش ،برق از سرش پریده .نگران خیل رو به ازدیاد بیمارانش شده که در مطب در انتظارند …
و آن یکی شناگر که از نفس نیفتاده ، تاریکی برایش معنا ندارد. دستش به تاریکی بخورد، همه را ،چهار راه ها، خیابان ها،آپارتمان ها و ویلاها ، سالن های عروسی ها را روشن میکند . چطوربا آن عضلات برجسته ی ران و سینه و بازویش پا به درون خانه ها میگذارد و به تاریکی اتاق خواب ها عادت میکند.اتصال و مالش مدام موجک ها به بدنش، باری از تنش بدر میبرد…؟
و نفر آخر هم قطعا، نویسنده به آخرین نوشته اش و لذت به مخاطب فکر میکند . به حواس بویایی کسی که نیمه شب پا به ساحل گذاشت.دکترمخالف است.او آشفتگی مرد را در مییابد، اما دلیل حضور، و بی عملی او را در آن مکان درک نمیکند.دکتر، هنر را از همان دریچه ای میبیند که یک پزشک التفات به بیمارانش دارد. میگوید: شبهات و تردید در مفهوم دو گانه ی روایت و ایهام در متن تا کجا میتواند به تاخیر بیفتد.بی تردید خواننده متوجه ورود اضطراری مرد به بزنگاه هست، میبیند که طرف فقط به صرف قدم زدن و گردش شبانه لب آب نیامده است.اما چرا نویسنده در روایت معلوم نمیکند، آیا مرد آمده است که در تاریکی شب ،چراغی را روشن کند و یا زخمی را التیام ببخشد…؟
هیچ توصیفی از نویسنده قادر نیست درون آدم ها را برملا کند، مگر این که کنشی برق آسا از فرد سر بزند.یا شخص را به شکلی غیر منتظره از تصمیمش منصرف کند. مثلا همین غوص زدن طولانی زیر آب… هرچند که دکتر غواص را از همان ابتدا ، ازفشار آب و به عمق رفتن بدون اکسیژن در زیر آب منصرف میکرد وغواص به گوشش نرفت. هیچ کس نمیدانست ممکن است بعد از اینکه غواص پا از آب بیرون گذاشت، شبیه گردشگران، عینهو میگوی دولا شده به آب ، نمک سود خواهد شد… یا مثلا در بازگشت همه ی ما به ساحل و نیامدن برقکار به بهانه حضور تعدادی گردشگر لب آب و تصمیم او که قائدتا بنای روشنایی چیزی نیست جز شرم ازتاریکی ، او را منصرف نکرد.
چه حالا که شناگرهای ما انگار در یک گردش آرامبخش دریایی ،بیشتربه شک نویسنده تا یقین او اهتمام داشتند .
نوری به دریا تابید و روی موج ها برق انداخت .صدای چلپ چلپ پاها روی آب شنیده شد.اگر برق روی موج ها نبود که حالا غلتان چون بادی لا به لای تن مان میگذشت ، هنوز در اوهام شبی بودیم که مردی برق آسا پا به ساحل گذاشت. در حالی که لب آب، نفس نفس میزد، ما تا آخر ندانستیم، مرد به برق روی موج ها چشم دوخته،یا در تاریکی به غریق زل زده است.
موجی از میان موجک ها بلند شد و توی چشم و دهانمان را پر از نمک کرد.خیال داشتیم به ساحل برگردیم، اما برقکار از شلوغی لب ساحل و بیشتر از لختی بدنش و دیدن جمعیت روی سکوی پله های سیمانی لب آب شرم می کرد.
با بدن لخت و پاها و ران براق و حالا شناکنان با سینه ی عضلانی برجسته و براق چطور می توانست میان تماشاگران برود.
دوستم مجرد، چهل ساله و برق کارماهریست .نمی دانم چرا یک باره یکی از شناگرها حرفی به او زد :
تو که برق کاری! چرا شرم میکنی…؟
مگر برقکار ، کاری کرده و یا در تاریکی چیزی را روشن کرده بود که حالا لازم بود آن را خاموش کند؟
((این طور هم نیس که بدن ها کاری نکنن. بی برو برگرد، برق عضلانی اندام هاس که حتا در تاریکی برق میاندازن و به جای گفتن به گردشگران چیزی رو نشون میدن.))
ناگهان نور چراغی برق آسا از سمت دریا به طرفمان تابید. به دنبال آن موجی بلند تاریکی را شیار کشید و رویمان سوار شد.هر چه علامت دادیم ،هر چه در آب دست و پا زدیم ، فایده نداشت.قایق ، گشت دریایی بود. قایق با نورافکنی چرخان، درست در چند متری داشت از روی بدن هایمان میگذشت.فرصت نبود. هرسه به زیر آب غوص زدیم.زیر آب ،صدای موتور قایق ،توی گوشمان ترکید و عبور کرد .از زیر آب بالا آمدیم.اما دوست برقکارمان بالا نیامد.هردو به دنبالش غوص زدیم و پائین رفتیم و بالا آمدیم .هرچه صدا زدیم کریم، کریم،کریم … صدائی نشنیدیم….
وقتی که با دکتر به ساحل رسیدیم، از سکوی لب آب بالا رفتیم و بدون عذر خواهی درست وسط گردشگران حوله انداختیم ، لباس های خیس مان را بیرون آوردیم و آب کشیدیم و عوض کردیم و از تاریکی بیرون آمدیم،به دکترگفتم نگران غرق شدن کریم نباش… تا زمانی که گردشگران، کنار لباس هایش نشسته اند و این جا را ترک نکرده اند، او پا به ساحل نمیگذارد. …
یکباره یادم آمد که برق، چندان هم بی ارتباط با وضعیتی که برای دوست برقکارم پیش آمده نیست.
برقکارمی تواند کلید روشنائی را بزند یا برعکس، تاریکی را هر چه قدرکه دلش بخواهد خاموش نگه دارد…
وسط آب ، هنگامی که در تاریکی دست از شنا کشیدیم، یکباره دوست برق کارم گفت:
نمی شود در تاریکی ، یهوی کلید روشنائی را زد وهمه جا را روشن کرد.ممکن است طرف ها، لب آب، دچار شوک برق گرفتگی شوند.
برای پیش گیری از برق گرفتگی، بهتره حتی لامپ های سوخته را روز روشن در روشنائی تعویض کرد .
با توضیح کریم، هیچ کدام از ما قانع نشدیم.انعکاس نور بر روی اشیائ و بدن های لخت امری مسلم و بدیهی ست ،اما مگر بدن های لخت و عضلانی ، برق از خود ساطع میکنند که کریم نمیتوانست بین گردشگران لخت دیده شود…؟
هنگام عبور قایق،کریم، زیر آب ، دچار برق زده گی شده بود.شاید فکر کرد، برق موتور قایق به بدنش اصابت کرده و مثل دوسیم لخت جرقه زده و او را بیشتر به زیر آب فرو کشیده و بعد از تکان شدید مثل کپه خالی کدو او را به بالای آب پرتاب کرده و ساعت ها بعد، موج او را به دیواره ی ساحل کوبیده است…
جمعیتی با چشم های براق به دریا زل زده بودند تا در تاریکی ،زیبائی های پنهانی و ساختگی بدن عضلانی او را کشف کنند …؟ چطور با آن بدن براق، از شرم بین شان عبور میکرد…؟
لینک کوتاه: